رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر های مشهد در تابستان 98

سلام  این تابستون دوبار رفتیم مشهد یکی برای عید غدیر و یکی برای فردای روز عاشورا   خیلی سفر ها خوش گذشت . تجربه جدید برای پسرم بود چون تا حالا به این سبک که بریم هتل و همه وعده ها رو غذا بیرون باشیم و به خصوص اینکه خودش می تونست برای خودش غذا انتخاب کنه براش جالب بود. و نانا خانم هم برای خودش اساسا خوش می گذروند البته تو سفر دوم با پسرم دو تایی همش می رفتیم حرم و خیلی با هم حال کردیم . امام رضا ما رو بازم بطلب. ...
8 مهر 1398

اولین جدال در مدرسه - یک صورت گاز گرفته

سلام به فرشته کوچولوی مامان که انگار داری کم کم برای خودت مردی میشی دیروز که اومدی اداره دیدم روی صورت جای یک لبه ، اول فکر کردم تا قبل اینکه برسی پیش من کسی دیدت و بوسیدت و جای لبش رو صورتت مونده  ولی بعدش شک کردم آخه اینجا کسی آرایش نداره  بهت گفتم رادی کسی ماچت کرده گفتی نه  و رفتی نشستی رو صندلی جلوم که مشقات رو بنویسی، که فدات شم اومدی گفتی مامان جای ماچ نیست یکی زنگ تفریح صورتم رو گاز گرفته  که من و بگیییییییییییییییییی وا رفتم، چون واقعا نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. همون موقع هیچ نگفتم و تا رفتیم تو ماشین و تو داستان رو برام تعریف کردی که یک کلاس اولی تو اون یکی کلاس هست که خیلی شیطو...
7 مهر 1398

رونیا خانم و دلبریاش تو خونه

سلام عزیزای دلم می خوام کمی از دومین فرشته خونه بگم که هنوز کامل زبون باز نکرده با همون چند تا کلمه دست و پا شکسته چه جوری از همه دلبری می کنه . عزیز ترین کس تو خونه که براش داداش رادوین که دادا صداش می کنه برای این حرفم هم دلیل دارم مثلا می آیی با اصرار گوشی منو می دیدی دستم که قفلشو باز کنم و می گی دادا - دادا بعد که بازش می کنم و عکس داداش رو می بینی می خندی و می گیری بوسش می کنی.  شبا داداشی که زودتر از همه ما می خوابه باید یواشکی بره بخوابه که تو نفهمی کی رفته اگر نه همش دنبالشی و می ری پایین تخش می ایستی و قربونت برم میری رو پنجه پاهات به قول داداشی قد بلندی می کنی تا دستت بهش برسه تو هم بری پیشش. از همه جالب تر ظهر ها...
6 مهر 1398

آغاز مدرسه - دلهره پیدا کردن راننده سرویس

روز اول به خاطر اینکه هم خودم نگران بودم که برنامه سرویس برگشتت چیه و هم دیدم تو کمی دلهره داری به خاطر اینکه خیالت رو راحت کنم بهت گفتم ظهر میام دنبالت. خلاصه مرخصی گرفتم و رسیدیم دم مدرسه  رفتم برای سرویس با مسئولش هماهنگ کردم و آقای انصاری ررو به من معرفی کردن و من هم همه هماهنگی ها رو باهاش کردم و قرار شد تو ببرم پیشش و اونم به من قول داد که از فردا خودش میاد دم در مدرسه تو رو سوار میکنه و با خودش می بره . زنگ خورد و اومدم دم در و پسرم دیدم و بعد از بغل و بوس بردمت پیش آ.انصاری ، که خوش برخورد باهات سلام و احوال پرسی و تو رو گذاشتم پیشش که با سرویس بیایی اداره و من هم رفتم . که از قراری بعد از رفتن من،آقای انصاری تو...
3 مهر 1398

استرس مادرانه برای روز اول مهر

وای خدا که ان قدر که من استرس دارم توی تو هیچ نگرانی نمی بینم  شب تند تند داشتم کارهامو می کردم که برای فردا لیست لوازمی که معلمتون گفته بود رو تهیه کنم و همه رو برچسب بزنم و همه چی حاضر باشه  برات میوه خورد کنم، لقمه تغذیه بذارم با این فکر که اصلا اینا رو می خوری ؟ دوست داری ؟ نکنه گرسنه بمونی. و اینکه اصلا برای صبحانه فردا چه کنم . خلاصه بابا می گفت داری چی کار می کنی ، جمع کن که بری بخوابی .  که بعد از تمام شدن کارها رفتم نانا خانم رو بخوابونم که اونم بازیش گرفته بود و شد ساعت حدود یک که رفتم بخوابم  صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم . تند تند زیر کتری چایی رو شروع کردم و دیدم هوا تاریکه وضو گرفتم و...
3 مهر 1398

جشن شکوفه ها - اولین حضور رسمی در مدرسه

سلام عزیز دلم بالاخره روز موعود رسید و وقت رفتن به مدرسه و آغاز شروعی دوباره برای ما و به خصوص شما عزیز دل مامان. طی تماسی که با ما از طرف مدرسه گرفته شد، قرار شد روز یک شنبه 31 شهریور ساعت 10 صبح ما برای جشن شکوفه ها بریم مدرسه. راستشو بخوای حال تو رو که نمی دونستم ولی خودم دل تو دلم نبود و همش برنامه ریزی می کردم که تا قبل از روز رفتنت به مدرسه لباس ها تو برات اندازه کنم ، وسایلت رو برچسب بزنم و خلاصه همه چی رو آماده کنم ولی انگار نه این بار برنامه روزگار بر وفق مراد ما نبود و با برنامه سفر آخر هفته شمال تمام برنامه های من به هم ریخت و من دقیقا شبی که فرداش باید می رفتی مدرسه داشتم تند تن...
3 مهر 1398
1